من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

13 ●

#من هیچ وقت بهترین دوست کسی نبوده ام.حتی بهترین دوست بهترین دوستانم.حتی بهترین دوست کسی که خیلی دوسش داشتم.من از آن دسته آدم هایی نیستم که ماندگار می شوند،می چسبند یک جایی گوشه ی ذهن شما و کنده نمی شوند.بامزه نیستم.یک جوری که از خنده دل و روده تان بپیچد به هم و وقتی نیستم بگویید جای فلانی خالی،اگر بود چقدر خوش می گذشت.آنقدری کتاب نخوانده ام ،فیلم ندیده ام ،سفر نرفته ام،تجربه های جالب انگیز نداشته ام،یا موسیقی شناس نبوده ام که بشود باهام حرف های این شکلی زد.کلمات منحصر به خودم ندارم که به واسطه یشان یادم بیفتید.لحنم،قیافه ام،لباس پوشیدنم و حرف هایی که میزنم خیلی معمولی هستند.همیشه تنها بوده ام و عمق این تنهایی را آنچنان دوست دارم که آن را با هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم.چون خودم را در آن معمولی یافتم... من هیچ ایده ای ندارم برای نجات دادن دنیا.خیال پرداز خوبی نیستم.همه چیز را همان شکلی می بینم که هست و همه را همان جوری می پذیرم که هستند.کسی را سوال پیچ نمیکنم اصراری ندارم که کسی خودش،دنیای شخصی اش یا گذشته اش و حالش را تمام و کمال برایم توضیح دهد.فکر میکنم اگر لازم باشد چیزی را بدانم آدم ها خودشان می آیند و همانقدری که لازم است در موردش برایم حرف می زنند.بله من مدت هاست که هیچ اصراری ندارم به هیچ چیزی.اصراری ندارم به برآورده شدن خواسته هایم.اصراری ندارم به اینکه اگر خیلی دلتنگش شدم خیلی دلتنگم شود.اگر خیلی دوستش دارم خیلی دوستم داشته باشد.اصراری ندارم به فهمیده شدن،به درک شدن ،به اینکه یکی گوش باشد برای غصه های کوچکم.اصراری ندارم به غافلگیر شدن به عوض کردن اطرافیانم،به اثبات درست بودن عقایدی که خودم هم هیچ اطمینانی به درست بودنشان ندارم.حتی اصراری ندارم به زنده بودن ،به زنده ماندن.من معمولی ام،و معمولی بودن هیچ غمگین نیست به نظرم.معمولی بودن فقط خیلی معمولی ست.معمولی بودن شاید همان دلیلی است که باعث می شود بهترین دوست کسی نباشم.کسی که وقتی از هم پاشیده ای بهش زنگ بزنی و بگویی بیا جمعم کن.شاید این معمولی بودن خوب باشد برای بقیه.یکجوری که جای خالی ام نه به چشمشان بیاید،نه بگذارد هیچ دردی بپیچد توی دلشان...

#فرهاد_نوری

پ.ن : یه جاهایی تو زندگی هست که خیلی غصه می خوری ..

یه جاهایی که دلت میگیره از تنهاییت ..

جاهایی که هیچیه هیچی دیگه نمی تونه خوشحالت کنه ..

دیگه اعتراض نمی کنی ..

داد نمی زنی ..

غر نمی زنی ..

فقط آروم می شینی یه گوشه و نگاه می  کنی ..

با یه حس خنثی ..

بدون حتی غم ..

خودتم از آرامشت تعجب می کنی ..

این جاها آخر خط اهمیت دادن به احساسته ..

جایی که دیگه هیچیه هیچی برا از دست دادن نداری ..

که بخوای پاشیو براش بجنگی ..

اون جا ته ته ته زنده بودن روح و احساسته ..

که باید بشینی یه گوشه و همه چیرو بسپری دست اون بالایی ..

خسته شدی اما ته دلت ایمان داری که یه روزی بالاخره جواب همه ی این بدیا داده میشه ..

و فقط به این امید زندگیتو ادامه میدیو سعی می کنی هواستو از همه چی پرت کنی ..

از ته دلت می خوای که تنهاییتو حفظ کنی برا خودت و یه قلمرو بزرگ از دیوارای بلند بتونیه بدون در، دور خودت بسازی ..

مثه قلعه ی راپانزل .. انقدر بلند که فقط با پرواز کردن و اوج گرفتن بتونی ازش بری بیرون .. 

و چقد شیرینه این رها شدن از خودت و اوج گرفتن به سمت اون بالایی ..

خدا جونم ،

زندگی کردن قشنگ ترین حسی نیست که بهم دادی ...

اون روز دور نیست ..

می دونم کمکم می کنی ...

من ماگدالینم .. غول تماشا ...